یاصاحب الزمان(عج)

AHD313.blog.ir
یاصاحب الزمان(عج)

مهدی باورانی هستند که مهدی را یاری می کنند...
بیایید مهدی را باور کنیم تا او را یاری کنیم...
و یادمان باشد با بصیرت منتظر حضرت مهدی(عج)باشیم
چرا که امام حسین (ع) را منتظرانش شهید کردند...
اللهم عجل لولیک الفرج
---------------------------------
پیشکش به ساحت ام ابیها و همسر ولایت،
مادر امامت،حضرت فاطمه الزهرا (س)
---------------------------------
کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این وب متعلق به
شیعیان امیرالمومنین (ع) می باشد و هر گونه کپی
برداری از آن با ذکر 5 صلوات جهت شادی دل حضرت زهرا (س) مانعی ندارد.

گردان 6 نفرِ

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۳۲ ب.ظ

گردان 6 نفرِ نوشته ( منتظران شهادت )

...

گردانی از بچه های خوب و باصفا و خدایی که در آخر داستان همه 10 نفر به شهادت میرسند

این داستان ها از زبان شخص خیالی به نام "حسین" گفته می شود ...

...

ما یک گردانیم ! یک گردان 6 نفرِ

معرفی میکنم :

دارعلی

عباس

سید (سهیل که به نام سید صداش میکنیم )

محمد مصطفی

حجت الله

و

خودم (حسین)

----------------------------------

شهادت حجت الله و سید (سهیل)

دوکوهه - 00:24 

 *

دارعلی - حجت ظرفا منتظرتِ هااااا !

حجت الله - کدوم ظرفا علی ؟!

دارعلی - تو شام تو چی خوردی پدر صلواتی ؟! :D

حجت الله - دیشب هم نوبت من بودااا :|

دارعلی - میگم سید بره بشوره هاااا ! :/

حجت الله - نه نه ! رفتم حاجی ! چرا پای سید رو وسط مسکشی مسلمون ...

*

پی نوشت :

حجت الله و سید (سهیل) علاقه شدیدی به هم داشتند و مثل دو برادر لحظه ای جدا از هم

نبودنند ...

دو ماه بعد از این قضیه، در عملیات سید شهید شد و حجت الله هم دو روز بعد از شهادت سید

به او پیوست ...

در دفتر خاطرات حجت  الله نوشته بود که او و سید عهد بسته بودنند که هر کس زودتر به فیض

والای شهادت رسید دو روز بعد آن یکی را نیز به پیش خودش ببرد ...

و همینگونه شد داستان عاشقی دو برادر

(حجت الله و سید )

---------------------------

شهادت عباس

دوکوهه - ...

*

عباس - الله اکبر ، الله اکبر ...

محمد مصطفی - چیکار میکنی اخوی ؟!!!

عباس - اذان میگم دیگه ...

محمد مصطفی - الان ؟؟؟

عباس - پس کی ؟

محمد مصطفی - عباس شوخی نکن الان که وقت اذان نیست !

عباس - شوخی نمیکنم که ... فرمانده ازم خواست بچه ها باایمان رو تو حسینیه جمع کنم

منم که کسی رو نمیشناختم از این طریق ...

محمد مصطفی - الان که همه خوابیدن !

عباس - چون خوابیدن نمیدونن وقت اذان شده یا نه ! بهترین بهانه که بچه های خوب از خواب

دل بکنن بیان برای نماز ...!

محمد مصطفی - کمک نمیخوای ؟

عباس - پول ندارم بدماااا :)

محمد مصطفی - نه بابا، پول چیه ! برای رضای خدا .

عباس - خدا خیرت بده بدو بیا ... :)

*

پی نوشت :

عباس نسبت به بچه های گردان صدای رسا و بلند تری داشت و همیشه مکبر بود و در بعضی

مواقع اذان هم میگفت ...

+ در یکی از عملیات ها داخل کانال گیر کرده بودیم و کامل محاصره شده بودیم ...

در همان حال عباس خواست تا همه را متوجه وقت اذان ظهر بکنه تا مبادا نمازشان آخر وقت

بماند ...

بلند شد ... و با صدای زیبایش اذان گفت ... به حی علی الصلاه که رسید، تیری سینه ای

عباس را شکافت و بر زمین افتاد و در حالی که سختی تلاش میکرد بلند شود و اذان را تمام

کند آر پی جی دشمن به او برخورد کرد و عباس شهید شد ...

---------------------------

شهادت دارعلی

در هنگام برسی منطقه برای سروع عملیات جدید ...

*

دارعلی - خم شو کاظم !

من - خم شدم دیگه حاجی !!!

دارعلی - نه ! خم شووو !

من - به والله خم شدم علی ...

دارعلی - خم شدی اینقدر بلندی ؟! قربون اون قد رشیدت بشین تا عملیات لو نرفته!

من - چشم . خوبه ؟

دارعلی - اره .

من - کچلی ؟!

دارعلی - ندیده بودی ؟!

من - چرا ولی اینقدر دقت نکرده بود م، حالا چرا کچلی ؟

دارعلی - مهمه ؟

من  - خیلی .

دارعلی - به زنم گفتم سرطان دارم از مشهد باید برم تهران شیمی درمانی ...

کچل کردم شاید باور کنه ...

من - اونم گذاشت ؟

دارعلی - اره الان فکر میکنه من بیمارستانم ... بفهمه امدم جبهه زنده نمیذارتم :D

من - چرا ؟

دارعلی - به خاطر فاطمه ...

دخترمون دو ماه دیگه به دنیا میاد ... گفته نمی خواد فاطمه بی پدر بزرگ بشه!

...

*

پی نوشت :

دارعلی بعد 1 هفته به مشهد بر میگرده و به بهانه رفتن به نانوایی برای عملیات جدید دوباره

به جبهه میاد و در همان عملیات دارعلی شهید شد و ما نتوانستیم او را عقب ببرگردانیم ...

و فاطمه بدون دارعلی بزرگ می شود ...

--------------------------

شهادت محمد مصطفی

داخل سنگر - 6:44

*

حجت الله - تا به حال خواب شهادت دیدی محمد ؟

محمد مصطفی - چطور مگد ه حجت جان ؟

حجت الله - همنطوری !

محمد مصطفی - همینطوری که نمیشه پدر صلواتی دلیلتو بگو ... :D

حجت الله - آخه چند شب ِ ...

محمد مصطفی - چند شب چی ؟

حجت الله - چند شب ِ  تو خواب میخندی !!! انگار تو بهشتی !

محمد مصطفی - حجت ؟

حجت الله - جانم ؟

محمد مصطفی - من که همیشه میخندم :D

حجت الله - در این قضیه شکی نیست ! حالا بگو ببینم خواب شهادت میدیدی؟

محمد مصطفی - تو دیدی به ما هم بگو اخوی :D

*

پی نوشت :

همه علیرضا را به شوخی و شیطانی هایش میشناختند تا اینکه علیرضا در یکی از عملیات

ها گلوله به پایش خورد و در حالی که به عقب منتقل می شد با گلوله تانک علیرضا به

شهادت رسید ... او در یکی از دستنوشته هایش اشاره به روز و تاریخ شهادتش کرده بود که

در خواب دیده بود و همینگونه هم شد ...

--------------------------

شهادت من (حسین)

من گمنام هستم ...

گمنام دوکوهه ...

کسی از شهادتم خبر ندارد...

من مانند مادرم گمنام هستم !

...

..

.



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۳۰
گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی