گردان 6 نفرِ
گردان 6 نفرِ نوشته ( منتظران شهادت )
...
گردانی از بچه های خوب و باصفا و خدایی که در آخر داستان همه 10 نفر به شهادت میرسند
این داستان ها از زبان شخص خیالی به نام "حسین" گفته می شود ...
...
ما یک گردانیم ! یک گردان 6 نفرِ
معرفی میکنم :
دارعلی
عباس
سید (سهیل که به نام سید صداش میکنیم )
محمد مصطفیحجت الله
و
خودم (حسین)
----------------------------------
شهادت حجت الله و سید (سهیل)
دوکوهه - 00:24
*
دارعلی - حجت ظرفا منتظرتِ هااااا !
حجت الله - کدوم ظرفا علی ؟!
دارعلی - تو شام تو چی خوردی پدر صلواتی ؟! :D
حجت الله - دیشب هم نوبت من بودااا :|
دارعلی - میگم سید بره بشوره هاااا ! :/
حجت الله - نه نه ! رفتم حاجی ! چرا پای سید رو وسط مسکشی مسلمون ...
*
پی نوشت :
حجت الله و سید (سهیل) علاقه شدیدی به هم داشتند و مثل دو برادر لحظه ای جدا از هم
نبودنند ...
دو ماه بعد از این قضیه، در عملیات سید شهید شد و حجت الله هم دو روز بعد از شهادت سید
به او پیوست ...
در دفتر خاطرات حجت الله نوشته بود که او و سید عهد بسته بودنند که هر کس زودتر به فیض
والای شهادت رسید دو روز بعد آن یکی را نیز به پیش خودش ببرد ...
و همینگونه شد داستان عاشقی دو برادر
(حجت الله و سید )
---------------------------
شهادت عباس
دوکوهه - ...
*
عباس - الله اکبر ، الله اکبر ...
محمد مصطفی - چیکار میکنی اخوی ؟!!!
عباس - اذان میگم دیگه ...
محمد مصطفی - الان ؟؟؟
عباس - پس کی ؟
محمد مصطفی - عباس شوخی نکن الان که وقت اذان نیست !
عباس - شوخی نمیکنم که ... فرمانده ازم خواست بچه ها باایمان رو تو حسینیه جمع کنم
منم که کسی رو نمیشناختم از این طریق ...
محمد مصطفی - الان که همه خوابیدن !
عباس - چون خوابیدن نمیدونن وقت اذان شده یا نه ! بهترین بهانه که بچه های خوب از خواب
دل بکنن بیان برای نماز ...!
محمد مصطفی - کمک نمیخوای ؟
عباس - پول ندارم بدماااا :)
محمد مصطفی - نه بابا، پول چیه ! برای رضای خدا .
عباس - خدا خیرت بده بدو بیا ... :)
*
پی نوشت :
عباس نسبت به بچه های گردان صدای رسا و بلند تری داشت و همیشه مکبر بود و در بعضی
مواقع اذان هم میگفت ...
+ در یکی از عملیات ها داخل کانال گیر کرده بودیم و کامل محاصره شده بودیم ...
در همان حال عباس خواست تا همه را متوجه وقت اذان ظهر بکنه تا مبادا نمازشان آخر وقت
بماند ...
بلند شد ... و با صدای زیبایش اذان گفت ... به حی علی الصلاه که رسید، تیری سینه ای
عباس را شکافت و بر زمین افتاد و در حالی که سختی تلاش میکرد بلند شود و اذان را تمام
کند آر پی جی دشمن به او برخورد کرد و عباس شهید شد ...
---------------------------
شهادت دارعلی
در هنگام برسی منطقه برای سروع عملیات جدید ...
*
دارعلی - خم شو کاظم !
من - خم شدم دیگه حاجی !!!
دارعلی - نه ! خم شووو !
من - به والله خم شدم علی ...
دارعلی - خم شدی اینقدر بلندی ؟! قربون اون قد رشیدت بشین تا عملیات لو نرفته!
من - چشم . خوبه ؟
دارعلی - اره .
من - کچلی ؟!
دارعلی - ندیده بودی ؟!
من - چرا ولی اینقدر دقت نکرده بود م، حالا چرا کچلی ؟
دارعلی - مهمه ؟
من - خیلی .
دارعلی - به زنم گفتم سرطان دارم از مشهد باید برم تهران شیمی درمانی ...
کچل کردم شاید باور کنه ...
من - اونم گذاشت ؟
دارعلی - اره الان فکر میکنه من بیمارستانم ... بفهمه امدم جبهه زنده نمیذارتم :D
من - چرا ؟
دارعلی - به خاطر فاطمه ...
دخترمون دو ماه دیگه به دنیا میاد ... گفته نمی خواد فاطمه بی پدر بزرگ بشه!
...
*
پی نوشت :
دارعلی بعد 1 هفته به مشهد بر میگرده و به بهانه رفتن به نانوایی برای عملیات جدید دوباره
به جبهه میاد و در همان عملیات دارعلی شهید شد و ما نتوانستیم او را عقب ببرگردانیم ...
و فاطمه بدون دارعلی بزرگ می شود ...
--------------------------
شهادت محمد مصطفی
داخل سنگر - 6:44
*
حجت الله - تا به حال خواب شهادت دیدی محمد ؟
محمد مصطفی - چطور مگد ه حجت جان ؟
حجت الله - همنطوری !
محمد مصطفی - همینطوری که نمیشه پدر صلواتی دلیلتو بگو ... :D
حجت الله - آخه چند شب ِ ...
محمد مصطفی - چند شب چی ؟
حجت الله - چند شب ِ تو خواب میخندی !!! انگار تو بهشتی !
محمد مصطفی - حجت ؟
حجت الله - جانم ؟
محمد مصطفی - من که همیشه میخندم :D
حجت الله - در این قضیه شکی نیست ! حالا بگو ببینم خواب شهادت میدیدی؟
محمد مصطفی - تو دیدی به ما هم بگو اخوی :D
*
پی نوشت :
همه علیرضا را به شوخی و شیطانی هایش میشناختند تا اینکه علیرضا در یکی از عملیات
ها گلوله به پایش خورد و در حالی که به عقب منتقل می شد با گلوله تانک علیرضا به
شهادت رسید ... او در یکی از دستنوشته هایش اشاره به روز و تاریخ شهادتش کرده بود که
در خواب دیده بود و همینگونه هم شد ...
--------------------------
شهادت من (حسین)
من گمنام هستم ...
گمنام دوکوهه ...
کسی از شهادتم خبر ندارد...
من مانند مادرم گمنام هستم !
...
..
.